سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به نام خدا
سلام؛

چجوری میشه اینقدر خوب بود که کسی، چیزی جز خوبی تو وجود آدم پیدا نکنه؟
یه حیاط مستطیلی بزرگ بود که سمت راستش، دو تا اتاق تو در تو داشت. و یه اتاق مجزا که چسبیده بود بهشون. ستون‌ها و سقف اتاق‌ها، از تیرک‌های چوبی بود و دیوارهاش از کاهگل (داری عطرشو احساس می‌کنی؟ حالا وایستا عصری شه، موزائیک‌های جسته و نجسته‌ی حیاطو آبپاشی کنن، اونوقت ببین چه خبره).
سمت چپ، به فاصله زیادی آشپزخونه بود که پنجره‌ای هم به کوچه داشت.
در حیاط همیشه باز بود و سفره پهن. همیشه پر بود از رفت و آمد مهمان. همه، خودی بودن و خونه، خونه خودشون بود. قدم همه، سر چشم بود و صاحبان‌خانه، هیچ دریغ نداشتند. لبخند، لحظه‌ای از صورتشون پاک نمیشد.
هروقت کسی به جمع وارد میشد، حاج‌اقا بلند سلام می‌کرد. اگه تو لحظه، هزار بار هم میرفت و برمیگشت، باز بلند بهش سلام میکرد. عادتش بود.
حاج خانوم، دستپخت بی‌نظیری داشت. عادت به سفره‌ی سبک و غذای ساده نداشت. از سر تا ته دو اتاق رو سفره می‌نداختن و عطر زعفرون و گلاب و کره و روغن کرمانشاهی، محله رو برمیداشت.
سر سفره، همیشه دوغ بود. دوغو همیشه خودشون درست میکردن.
ضلع بالایی حیاط، باغچه‌ای بود از درختای انار و خرمالو. انارهای کوچک ترک‌خورده که هیچی برای پنهان کردن نداشتن، با دونه‌های متراکم سرخ سرخ که توی شیرینی و دلربایی، رسما با خرمالوها رقابت داشتن. چقدر پربرکت بود این باغچه کوچک. سبد سبد میوه از همین چند درخت، میرفت به خونه همسایه و دوست و فامیل. اصلا تموم نمیشد.
وسط حیاط، بین اتاق‌ها و آشپزخونه، باغچه‌ای بود پر از رزهای رنگارنگ. پر از گل محمدی. پر از گلدانهای سفالی شمعدانی.
اینکه توی تهران همچین خونه‌ای پیدا بشه، خیلیه. آخه چجوری؟ بهشت از آسمون اومده بود زمین انگار.
نمیدونم چقدر قدمت داشت یا حالا چه بلایی سرش اومده، اما هروقت یادش میفتم، هروقت به اون عکسی نگاه میکنم که لب باغچه‌ی رزها، وسط اون بهشت عطر و رنگ، گزفتم، ناخودآگاه لبخند میزنم.
عین وقتی که یاد صاحبان این خونه، صاحبان این بهشت رویایی، می‌افتم.
بعضی‌ها اصلا بد بودن رو بلد نیستن. حتی قدر سر سوزن. بعضی‌ها بی‌دریغ خوبن. بعضی‌ها فرشته‌اند.
و امروز، یکی از این فرشته‌ها پر کشید.
خدا رحمتت کنه مرد مهربون.
روحت شاد.

.....................
پ.ن.
هروقت کسی رو از دست میدیم، فکر میکنم چقدر حالش خوبه. الان چه حس خوبی داره. رها شدن از تن، چقدر دلچسبه. و به حالش غبطه می‌خورم.
به حال حاج‌آقا، خیلی بیشتر باید غبطه بخورم. خوش به حال خوبت.






تاریخ : جمعه 101/10/9 | 11:41 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.